ما همه تنهاییم
گاهی این تنهایی کمرنگ میشه و گاهی پررنگ
اما مسأله اینه که ظاهرا چیزی یا کسی نمیتونه و قرار نیست این تنهایی رو از بین ببره.
ما تنها زاده شدیم
تنها به خواب میریم
و تنها خواهیم مرد

ما همه تنهاییم
گاهی این تنهایی کمرنگ میشه و گاهی پررنگ
اما مسأله اینه که ظاهرا چیزی یا کسی نمیتونه و قرار نیست این تنهایی رو از بین ببره.
ما تنها زاده شدیم
تنها به خواب میریم
و تنها خواهیم مرد
داشتم فکر میکردم چقدر حیف خواهد بود اگه با کرونا بمیرم.
وقتی به این فکر میکنم که با چه چیزای بهتر و چه عوامل مهمتری میشد مرد.
مثلا میشد در دفاع از یک مظلوم مرد. میشد شهید شد. کرونا آخه خیلی ضایس :)
بعد با خودم فکر کردم شاید مرگ طبیعی (از اینا که پیر میشی خسته میشی میمیری و ما اسمشو گذاشتیم طبیعی!) هم همینه. چه فرقی میکنه؟ خودمو تصور میکنم مثلا ۸۰ سالگیم که تو بستر افتادم و نمیدونم امروز میمیرم یا فردا؛ اون موقع هم همین بساطه. اون موقع هم به این فکر میکنم که کاش بهتر میمردم.
به قول حافظ:
گر نثار قدم یار گرامینکنم
گوهر جان به چه کار دگرم باز آید؟
.
.
بنظرتون چطوری میشه خوب مرد؟
داشتم فکر میکردم ارزشمندترین چیز بین آدما شاید «ارتباط کلامیامن» باشه. یه چیزی که به شدت خلأش حس میشه.
فقیری که میگه بچم مریضه، بین کلاهبردارای عوضی گمه.
پسری که میگه قصدم ازدواجه، بین هوسبازای عوضی گمه.
این «عوضی»ها همه به خاطر فقدان «ارتباط امن» کارشون پیش میره.
و اون «ساده»ها همه به خاطر فقدان «ارتباط امن» دارن به فنا میرن.
داشتم فکر میکردم یه جذابیت حیوونا برای من همینه؛ هیچکدومشون دروغ بلد نیستن. واسه همین تو برقراری ارتباط امن کاملا موفقن.
وقتی یه سگ میگه دوستت دارم، ینی دوستت داره. کاملا حیوانی هم دوستت داره (مثلا چون بهم غذا میدی. نه چون روح بزرگ انسانی داری...) ولی همین دوست داشتنش رو میپذیری. «««چون صادقانس»»»
در حالی که وقتی همین ارتباط، ناامن باشه حرفای قشنگترم بزنی بازم فایده نداره.
کاش کسی دروغ بلد نبود. کاش اصن دروغ وجود نداشت.
اما بشخصه ترجیح میدم بعد مرگم به زندگی یه احمق که در حد توانش عمل کرد نگاه کنم تا یه دانا که دامنش رو آلوده عمل نکرد و کنار ایستاد...
عمری به سر دویدم در جست وجوی یار
جز دسترس به وصل ویم آرزو نبود
دادم در این هوس دل دیوانه را به باد
این جست و جو نبود
هر سو شتافتم پی آن یار ناشناس
گاهی ز شوق خنده زدم گه گریستم
بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرار
مشتاق کیستم
رویی شکست چون گل رویا و دیده گفت
این است آن پری که ز من مینهفت رو
خوش یافتم که خوش تر ازین چهرهای نتافت
در خواب آرزو
هر سو مرا کشید پی خویش دربدر
این خوشپسند دیدهی زیباپرست من
شد رهنمای این دل مشتاق بی قرار
بگرفت دست من
و آن آرزوی گم شده بی نام و بی نشان
در دورگاه دیده من جلوه مینمود
در وادی خیال مرا مست میدواند
وز خویش میربود
از دور میفریفت دل تشنه مرا
چون بحر موج میزد و لرزان چو آب بود
وانگه که پیش رفتم با شور و التهاب
دیدم سراب بود
بیچاره من که از پس این جست و جو هنوز
مینالد از من این دل شیدا که یار کو ؟
کو آن که جاودانه مرا میدهد فریب ؟
بنما کجاست او
هوشنگ ابتهاج
تعداد صفحات : 0